رد پایم را برایت به ارث می گذارم
اما دخترم
تو راه خودت را برو!
823
0
1
سهم ما از آسمان
موقع عبور دسته ای پرنده
فضله ای که...
باز هم غنیمتی ست...
667
0
1
ویلچر
از پله های موزه ی جنگ
بالا نمی رود
804
0
3.67
چه اتفاق ها می تواند بیفتد
از وقتی که تو را می بوسم
تا وقتی که دوباره تو را می بوسم!
با فشار انگشتی
می تواند یک جنگ اتمی شروع شود
با حرکت یک گسل دیوانه
تهران می تواند با صدایی بم فرو ریزد
با یک ابر افسار پاره کرده
قاره ی آسیا می تواند به اقیانوس آسیا بدل شود
و با یک گردباد بنیادگرا
نسل انسان می تواند دوباره عروج کند
تا بهشتی که از ان افتاد...
می بینی؟
چه اتفاق هایی می تواند بیفتد
از وقتی که تو را می بوسم
تا وقتی که دوباره تو را می بوسم؟
شتاب کن!
بوسه ای بده برای نجات جهان
پیش از آن همه اتفاق...
914
1
2.1
هر مهر
بی هیچ علت غمگینم
هر آبان
بیخود دلتنگم
هر آذر
بیهوده بی تابم
در مغزم، در قلبم انگار
تق تق تق تق تق تق غوغایی ست
هر پاییز
میخی دیگر بر تابوتم می کوبند
1171
1
3
بر لب جویی نشین و...
ما ولی برخاستیم
ما ولی رفتیم
بر لب صحرا نشستیم و عبور مرگ را دیدیم
1124
0
1
بن بست ها خوبند
وقتی که دیگر ناامید ناامید
بر آخرین دیوار
سرمی گذاری اشک می ریزی
وَ آن پلاک گم شده در کوچه ای دیگر در این شهر دراندردشت
آرام خوابیده ست بر دیوار
1015
0
1
ابر ملخ رسید و گذشت
دهقان
بر شانه ی نحیف مترسک
چون ابر سرگذاشت و
یک ریز گریه کرد
1000
0
1
بچه بودم و
دست من نمی رسید
قد کشیده ام
بچه نیستم
ولی چه فایده؟
دست من هنوز هم نمی رسد به ماه
810
0
3.67
هر رود عابری ست
بی اعتنا به روز
بی اعتنا به شب
بی اعتنا به کوه
به جنگل
بی اعتنا به آدم ها...
ما هم
بی اعتنا به زندگی
تا مرگ می رویم
944
0
3
پاییز هرچه کرد
زورش به کاج ها نرسید...
یک لشکر ارّه برقی
یک روز آمدند و
فردا
یک جاده جای آن همه کاج
روییده بود بر خاک...
پاییز آن طرف تر
همراه با چنار و سپیدارها
آرام می گریست
1066
0
1
سوار را
به روی سکّو بردند
و جام دادند
و جام ها نوشاندند
به اسب اما
همان علوفه ی هر روز
در همان آخور
در این لغت مامه
ببه روی سردر آخور نوشته اند:
نجیب یعنی اسب
812
0
1
سهم ما از آسمان
موقع عبور دسته ای پرنده
فضله ای که...
باز هم غنیمتی ست
981
0
1
ناگهان تیر خود را شکست و به زانو درآمد
پیش لبخند اصغر
حرمله گریه سر داد
ناگهان شمر فریاد زد
نه! نمی برّم این شط خون فصیح خدا را
ناگهان ملک ری سوخت
از سکه افتاد
ابن سعد انتخابی دگر کرد
ناگهان خولی از کوره یک ماه آورد
شست و بوسید
ناله اش کوفه را درنوردید
ناگهان لشکری حر
موج برداشت
کربلا بی دریغ از فرات آب نوشید
ناگهان صحنه را جامه ی سرخ پر کرد
جامه ی پاراه پاره دریده
تعزیه
نیمه کاره رها شد
1526
0
3
من و راه
و هرم عطش زیر باران آتش
و یک برکه ی سبز آن سوی امواج
من و سرنوشتی زمین گیر
من و گام هایی که بی من به آن سو رسیدند
و این سو
من و ردّپایم
دو خط بلند موازی
838
0
1
من و خاک
من و شوق پرواز در آسمانی که آبی
من و دست هایی که مأیوس
و ناگاه
پس از انفجاری که موجی از اعجاز
من و خاک
من و دست هایی که انگار
دو بال بدون پرنده در آن آّی محض
923
0
1
چه آسمان زلالی
هوس نمی کنی آیا، دلا!
شهید شوی؟
836
0
1
ناگهان زمین چه سوت و کور شد
ناگهان زمان چه گیج و منگ ماند
ناگهان
پرکشیدی از کنار خاک
گریه ات تمام شد
غنچه ی لبت به خنده باز شد
::
آه!
آسمان
مثل گونه ات کبود
کوه
مثل پهلویت شکسته بود
1577
0
1
پیراهن معطر را
در اعماق پستو
پنهان می کند
و بغض را
در اعماق گلو،
راه می افتد
از بهترین چشم پزشک شهر برایش وقت گرفته اند
737
0
1
نیافریده اند شانه های کوه را
مگر برای گریه های آسمان
که دم به دم نبودن نگاه آبی تو را بهانه می کند
و دشت را نیافریده اند
مگر برای باد
که پشت این حصار
به انتشار غربت غریب تو مسافری همیشگی ست
نیافریده اند گریه را
مگر برای چهره ی کبود
و ماه را
مگر برای روشنایی مزار بی نشان تو
نیافریده اند آه را
مگر برای لحظه های ساکت بقیع
مرا مگر برای شعر
و شعر را مگر مدیحه خوان، سیاه پوش تو
و مرگ را نیافریده اند
مگر در انتهای جستجوی زرد ما که تا کنار سبز تو نمی رسد
و زرد می شود
1375
0
5
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
آن قدر که از هیچ زاویه ای پیدایت نمی کنم
و هیچ گوشه ای از آسمان طلایی نیست...
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
اما نه مثل همیشه معطر
اما نه مثل همیشه پر از حس کبوتر...
راستی امروز چرا هیچ کس
وسط خیابان و پیاده رو
ناگهان به سمت روشن شهر
تعظیم نمی کند؟
چرا امروز ناگهان
تسبیح و جانماز و انگشتر
نایاب شده است؟
اصلا از تشنگی مردم
فلکه آب کو؟
و در ظلمات مانده ام
فلکه برق؟
طبرسی غیبش زده
که راننده ای داد می زند:خاوران، مشیریه!
و راننده ای دیگر: امام حسین، هفت تیر!
و دیگری: شوش، راه آهن، ترمینال جنوب!
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
مثل همین شعر شلوغ...
آب رفته ام
آب رفته ام
آب رفته ام
و مثل مورچه ای می پلکم
زیر دست و پاها
و مثل مورچه ای در خیابانها
از زیر چرخها
فرار می کنم
و مثل مورچه ای زورم نمی رسد به بلیط هواپیمای تو
به بلیط قطار تو
حتی به بلیط اتوبوس تو
زورم نمی رسد به صاحب هتل هایت
زورم نمی رسد به صاحب رستوران هایت
زورم نمی رسد به بازار رضایت
زورم نمی رسد به این شعر افسار پاره کرده...
پس حق دارم عقده ای شوم
ق دارم قاطی کنم
و حق دارم
میدان خراسان تهران را با خراسان تو اشتباه بگیرم.
3204
0
3.63
پرسید: چرا؟
هفتاد و دو دلیل آوردی
جهان مجاب شد
3392
1
4.38
آخرین فریاد را
بی صدا
فراز دست گرفتی
پاسخ حرمله بر قلب جهان نشست
3325
0
3.5
من هم یک آدم دوپا بودم
درست مثل شما
حالا یک هزار پای فراری ام
تعقیبم کنید!
دستگیرم کنید!
اعدامم کنید!
پاهای قرضی تان را پس نمی دهم
دیگر نمی توانم
با دو پا
مثل شما
زندگی کنم...
2557
0
4
من این کوه را ثابت کرده ام
و رودی را که جریان دارد
من این ابرها را ثابت کرده ام
و خورشید را پشت آن ها
من این برگ های آواره را ثابت کرده ام
و باد را
من این پرندگان را حتی در اوج ثابت کرده ام
فقط نتوانسته ام خودم را ثابت کنم
و هیچ کس این دوربین را از من نمی گیرد
2459
0
5
«قرار نیست آن قطار بپیچد در این ایستگاه
قرار نیست پیاده شوی و آه بکشی از خستگی
قرار نیست دست تکان بدهی برای من
قرار نیست در آغوشم رها شوی
قرار نیست این ایستگاه معطر شود از بوسه هایمان»
تروریست عاشق
یادداشت فوق را به روزنامه های فردا فرستاد
و در حمله ی انتحاری به ایستگاه شهر کشته شد...
2843
0
5
اگر بلند بگویم
این آهوها تکه پاره ام می کنند
در گوشت زمزمه می کنم:
«من از تو شاکی ام آقا!
چنگال هایم را گم و گور کرده ام
و سال هاست طعم گوشت را از یاد برده ام
هزار بار آمدم و رفتم
با چهره ی مبدّل
و هنوز دستی به سرم نکشیده ای
این گلّه های آهو
این آهوان پرتوقّع چه کرده اند
که هر بار، با دستِ پُر از پیش تو رفته اند؟
این گُرگ
این گرک بی توقع چه می کند
که هر بار با دست خالی از پیش تو می رود؟
من از تو شاکی ام آقا!»
و بر موج آهو می روم...
2806
0
4
خورشید
شب ها به مرخّصی می رود
ماه
روزها
و باغ به مرخصی می رود
پاییز و زمستان ها
رودخانه به مرخصی می رود
دریا
ستاره
پشت ابر
اصلاً همین دور و بر خودم
کارمندها به مرخصی می روند
کارگرها
کتاب ها
روزنامه ها به مرخصی می روند
نزدیک ترها؟
موهایم
بر باد
سه تارم
بر رف به مرخصی رفته است
و دندان هایم
که شب ها در لیوان لبخند می زنند
من اما چهل سال است به مرخصی نرفته ام
و انگار خدا هم به مرخصی رفته است
که هر چه صدایش می کنم
درخواست مرخصی ام
امضا نمی شود...
3225
0
4.5
باید تعبیر می شد
اما هفت سالِ سوم هم نمی بارد
هفت سال های بعد هم
دیگر آسمان، نوازش هیچ ابری را به یاد نمی آورد
و هیچ دَلوی به صید گنج نمی رود
هیچ خوابی در ته چاه ها تعبیر نمی شود
و گرگ های گرسنه به بهشت می روند...
1865
0
آوارگی کوه و بیابانش آرزوست
اما یک دفعه سر و کلّه اش پیدا می شود
وسط شهری که مثل بید می لرزد
زیر پایش
دوری می زند مثل شمر، چرخی می خورد در شهر
یکی این دیوارها را به هوش بیاورد!
یکی آبی بپاشد به صورت این درخت ها!
یکی این آدم ها را بیدار کند!
یکی آب قندی بریزد گلوی این نقشه که پس افتاده
و اسمی یادش نیست!
من که گیر کرده ام در این متن
شرمنده، دستم کوتاه!
تمام شد، گورش را گم کرد
حالا یکی نفس راحتی بکشد!
فقط من می کشم
و این شعر را تمام می کنم
3097
0
3
پاییز است
پاییز
آن قدر که گُل های پیرهنت نیز
پژمرده است
1956
0
4
باران می ایستد
آفتاب می تابد
رنگین کمانی
از چشم های خیس من
تا لبخندهای روشن تو
قوس می بندد
1498
0
5
کوه هایمان مگر تمام می شوند؟
پس سنگباران تان ادامه خواهد داشت
کوه هایمان اگر تمام شدند
خانه های ویرانمان که هست
پس سنگباران تان ادامه خواهد داشت
آنک
برهوت
و تا چشم کار می کند
دست های خالی ماست و
تانک های بی شمار شما
پس قلب از کینه سنگ می کنیم و
سنگباران تان ادامه خواهد داشت...
1855
0
5
سنگی فرستاد
گلوله ای پس گرفت
زخمی بر سینه اش
به عدالت جهان پوزخند زد...
4210
0
4.33
از کوه هایمان می ترسند
می دانند آبستن هزار انتفاضه است
از خانه هایمان می ترسند
می دانند هر تکّه اش سرباز انتفاضه است
از قلب هایمان می ترسند
می دانند می تپد در سینه ی این شعرها
که انتفاضه را تکثیر می کند...
1267
0
سنگ دیده اید بتپد در مشت؟
سنگ دیده اید خون آلود پیش از پرتاب؟
سنگ دیده اید گرم و آفتاب ندیده؟
سنگی دیده اید این چنین؟
من دیده ام
در دستان عاشقی که مرگ را به سُخره گرفته است
(چنان چه ما زندگی را)
و جای خالی قلبش را
با کینه پُر کرده است...
1864
0
2.5
اسب ها گفتند و گفتند
ما موافق نبودیم
پس آسوده به خواب رفتیم
خروس ها نخواندند و نخواندند
ما تعجب نکردیم
پس آسوده در خواب ماندیم
سگ ها صدای مان می کنند
ما جواب نمی دهیم
پس آسوده همچنان و همچنان خوابیده ایم...
1508
0
3
این جا شعر آغاز می شود
که با نام تو تمام شود
(این پروانه از کجا پیدا شد؟)
این جا ادامه می یابد
(این پروانه ها چه می خواهند؟)
این جا می خواهد تمام شود
ولی آن قدر پروانه روی کاغذ نشسته است
که نمی شود نام تو را نوشت...
1398
0
3
روشنی
آن قدر روشن
که دیدنت را
چشم لازم نیست
و از این رو از نابینا رو می گیری...
1826
0
(1)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا انبوه قرن ها اندوه را
در وسعتی به قدر یک دلِ سه ساله
خلاصه کنی
(2)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا انبوه قرن های پس از خود را
از عطر ملایم اندوهت بیآکنی
(3)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا عبور سرخوشانه از امروزِ کودکی
تا فردای کهنسالی را
به سُخره بگیری
«و چون گنجی بایسته و آز انگیز»
در شام خرابه ای
به بلوغ برسی...
1739
0
این را برای تو می خوانیم
یا خودمان؟
ما از فردای بی تو وحشت داریم
تو از اولین شبِ بی ما
ما در این اتاق های تاریک مان
تو در آن گودال تنهایی ات
پس یک رکعت مال تو
یک رکعت مال خودمان...
986
0
من هم درست مثل شما بودم
تا همین چند دقیقه پیش
درست مثل شما باورم نمی شد
«چرا این قدر تکانم می دهی پسر ؟
می شنوم
من از تو بهتر می شنوم »
نمی شنیدم و باز تکانش می دادم
راستی تهِ آن گودال
من تکانش می دادم
یا پدرم مرا ؟
آقایان، خانم ها !
من هم درست مثل شما باورم نمی شد
وخرماها را با خنده های بی خیال می خوردم
تا اینکه ته آن گودال
پدرم تکانم داد
یا من پدرم را؟!
1076
0
این کفش را بخرید !
هیچ کوهی حریفش نیست
هیچ راهی فرسوده اش نمی کند
هیچ آبی، هیچ آتشی
فقط یادتان باشد
یک مسیر، دل این کفش را می لرزاند
از خودتان
تا خودتان ...
1037
0
هیچ سنگی پرواز نمی داند
هیچ سنگی عاشق نیست
هیچ سنگی شهید نمی شود
این جا اما،
سنگ ها پرواز می کنند، عاشقند، شهید می شوند...
چه پرندگانی باید باشند
چه عاشقانی
چه شهیدانی
مردمان این سرزمین
که سنگ هایش این چنین!
چه مردمانی باید باشند
که دست هایشان
از سنگ ها پرندگانی عاشق و شهید می سازد!
چه سرزمینی باید باشد
که مردمانش
که سنگ هایش این چنین!
1678
0
3
فقیرم
اما نه آن قدرها!
دلم
خانه بزرگ تر از این؟
مال تو!
چشم هایم
روشن تر از این؟
بیاویز به سقف خانه ات!
دفتر شعرهایم
ورق ورق
فرش زیر پات!
جهاز تو فقط لبخند کم دارد
این یکی به عهده خودت
بابا را معاف کن!
1333
0
از تمام سیم خاردارها
از تمام درهای بسته
دیوارها
به ناگهانیِ همین شب تازه
می گذرد
به تمام ستارگان
به تمام غارها
عمق دریاها
به نرمی همین نسیم ساکت
می آید...
می گذرد، می آید، ما را با خود می برد...
951
0
پنجره
کودک
حسرت دوچرخه ای در کوچه
پنجره
مرد
حسرت اتومبیلی در خیابان
پنجره
غبار
حسرت نگاهی به آسمان
1069
0
5
نفس کشید گِلِ خام و نامش انسان شد
و چند روز در این حول و حوش، مهمان شد
از آن به بعد همین میهمان ناخوانده
به هر چه چشمش افتاد صاحب آن شد
سرک کشید به هر گوشه هر کجا می خواست
کمی گذشت همان مشت خاک، سلطان شد
هر آن چه دست طمع روی آن نهاد، شکست
به هر کجا که به آن پا گذاشت، ویران شد
و عاقبت یکی از صبح ها ز خواب پرید
ولی ندید کسی غیر خود، هراسان شد
فقط سکوت به گوشش رسید قاطع و سرد
و ساعت از نفس افتاد، وقت پایان شد
به یاد اولش افتاد، تکه ای گِلِ خام
سکوت کرد ز شرم از خودش گریزان شد
گریخت از خود و بار دگر به خویش رسید
شکست پشت غرورش، دوباره انسان شد...
1262
0
هر سال
خطی بالاتر از پارسال
بر دیوار حیاط قدیمی
حالا
سال هاست بالاتر نرفته ام
سال هاست
پایین تر می کشم
و شاید سال بعد
هیچ خطی به روی دیوار نباشد
دارم کوچک می شوم
آب می روم
به خواب می روم...
1114
0
2
بگذار تاریک تر باشد
بگذار روشن تر
بگذار ابرآلود باشد
بگذار پر از ماه
بگذار ساکت باشد
بگذار پر از سوسوی ستاره
بگذار به ساعت25 برسد
به 100برسد
اصلاً بگذار تمام خروس ها بمیرند!
چه فرق می کند
برای من
که با هیچ صبحی بیدار نمی شوم...؟
1051
0
3
تار موی سپیدی کافی بود
امروز
قدّی خمیده
عصایی شکسته
نفسی بریده هم کافی نیست
کسی بلند نمی شود...
یکی از ایستگاه ها منتظر توست
تو در دود غلیظی جا می مانی
و بین عابران بی اعتناتر گم می شوی...
1294
0
4
مدت هاست یک کلمه هم سکوت نکرده ام
هی شعر
هی شعر
آن قدر کاغذ کم آورده ام که نگو...
نگو!
نگو ای واژگان بی شمار از نگاه غایبت سرازیر!
نگو کجایی!
آن قدر نگو تا بروم سراغ کاغذ ابرها
آن گاه
باران شعر و
«به صحرا اگر باشی
پایت درشعر
فرو می رود»
می رود
کسی روی دلم راه می رود
نمی دانم در کدام صحرای دور
کسی روی دلم راه می رود...؟
1219
0
با گریه می خوابم
و آن قدر خواب تو را می بینم
که تعبیرش باید
آمدن تو باشد
بعد اما
تنها نسیمی از پنجره
نسیمی از تو بی خبر
حالا می توانم رو به روی پنجره
بنشینم و گریه کنم
تا خوابم ببرد
و خواب تو را ببینم
آن قدر که تعبیرش باید...
3387
0
3
شب، شبی در تب فردا نشدن
صبح، در فکر شکوفا نشدن
شب ابری، شب خاموشی ماه
شب، شب غرق تماشا نشدن
شب کابوس، شبِ شب، شب محض
شب دلگرم به رویا نشدن
همه ی شب، من و این بغض بزرگ
گره ای منتظر وا نشدن
گره ای کور از آن لحظه که تو
رفته ای در پی پیدا نشدن
صبح اما چه تفاوت دارد
بی تو بیدار شدن یا نشدن؟
1455
0
3.5
از کام نهنگ
پیامبری بیرون آمد
از کام اندوه
شاعر...
1727
0
5
قطار خالی می شود
ایستگاه
پُر
یکی از این همه باید تو باشی
نمی دانی دست بر شانه ی چند نفر می گذارم
که تو نبودن شان به گریه ام می اندازد
نمی دانی به دنبال چند صدای آشنا می دوم
که تنها شبیهِ صدای توست
نمی دانی چند چمدان عین چمدان تو پیدا می کنم
نمی دانی
نمی دانی...
حالا ایستگاه هم خالی است
و هیچ یک تو نبودی
1495
0
2
خیابان ها و
کوچه های شهر پُرَند از من
که دنبال تو می گردم
که نیستی...
آخر کجا کوچ کرده ای؟
کجا تو را دارد؟
کجا گام های مرا گم کرده است؟
کجا شعرهای من به گوش تو نمی رسد؟
1207
0
زلزله ای در راه است
که مرغابیان شیون می کنند
اسبان شیهه می کشند
زلزله ای در راه است
که زمزمه ای پیچیده در نخل ها
و ابری سیاه بر ماه...
زلزله
زلزله
و کانون زلزله
دل های کوچک کودکان یتیم کوفه
با کاسه های لبْ شکسته ی شیر به دست
بر درگاهِ غمگین ترین خانه ی جهان
1703
0
آهی پشت سرم هست
که آرامشم نیست
شاید سنگی که سبکسرانه پرت کردم میان درختان
کبوتر بچه ای را گرسنه گذاشت
شاید بشقاب نیم خورده ای که نگذاشتم بر برف پشت پنجره
گنجشکی را از گرسنگی کشت
شاید بی هوا که راه افتادم
پای گربه ای زیر چرخ ماند
نمی دانم
اما
آهی پشت سرم هست...
1260
0
سال هاست این لیوان را برداشته ام
و آبی ننوشیده ام
سال هاست این توپ را شوت کرده ام
و گلی نزده ام
سال هاست در این سنگر نگهبانی داده ام
و دشمنی ندیده ام
سال هاست از پشت این تریبون
پایین نیامده ام
چه شعر بلندی!
سال هاست، سال هاست، سال هاست!
آلبوم را می بندم
تا یادم برود سال ها به مرگ نزدیک ترم...
1058
0
یک نفس عمری دویدم تا خودم
هیچ کس با من نبود الاّ خودم
«من اگر من نیستم، پس کیستم؟»
در تمام راه گفتم با خودم
عاقبت در گنگ بُهتی یافتم
ردّ آن پیدای پنهان را خودم
کاش می پرسید از آن ناشناس
«کیستی؟مردی غریبه یا خودم»
آه ای من! ای منِ مرموز من!
هیچ کس نشناختت حتی خودم
1384
0
5
چرا در آن هواپیما که سقوط کرد نبودم؟
چرا در آن کشتی که غرق شد
چرا در آن اتوبوس
که تا اعماق درّه مچاله شد نبودم؟
کدام دست
از زیر آن سقفی که آوار شد کنارم کشید؟
کدام دست
از روی ریل های آن قطار نزدیک، برم داشت؟
چرا آن صاعقه به من نخورد؟
چرا از آن کوه نیفتادم؟
پس این دفتر
کی بسته می شود؟
958
0
آن قدر اندوه بر زین داشت
که سُم هایش
پشت جهان را خم می کرد
ذوالجناح
چون بی سوار بر می گشت
1391
0
4
جهان فراموش نمی کند
یک روز و آن همه خورشید؟!
یک روز و آن همه غروب؟!
از آن پس
روزها همه کوتاه تر شدند
2405
0
4
به عدد زخم های تو
جهان
قطره قطره گریه کرده است
آسمان پر ستاره را ببین!
1432
0
3
ناگاه
در گودال، غروب کردی
شب شد
و بغض پشت بغض
در گلوی جهان پیچید
کوه ها سر به فلک کشیدند
1399
0
التیام، سرنوشت زخم هاست
اما مرا ببخش!
شرمناک و گریان شکر می کنم
که زخم های تو را التیام نیست
و الاّ رگ های جهان را
قرن ها پیش از این
خونی نمانده بود
1846
0
همیشه پس از مجلس ترحیم
شرمناک و پنهان می خندیم
خودمانیم اما
چه لذتی دارد!
جای آن مرحوم نبودن
حریصانه نفس کشیدن
و سهم او را از آفتاب چشیدن
چه خوب است!
پا بر زمین کوبیدن
در باد چرخیدن
و کسی را در گورستان جاگذاشتن
به خانه برگشتن...
یادمان باشد
پس از مجلس ترحیم
به آیینه نگاه نکنیم!
2205
0
5
من چهره ای در آینه ها دیدم از خودم
آن قدر هولناک که ترسیدم از خودم
آن مرد ترسناک در آیینه ها تویی؟
این را هزار مرتبه پرسیدم از خودم
اما از آسمان به زمین می توان رسید
در پرتگاه آینه فهمیدم از خودم
ای مرد ناشناس! تو در من چه می کنی؟
-گفتم به آن غریبه و پرسیدم از خودم-
ناگاه خشمناک از آن من که من نبود
آیینه را شکستم و روییدم از خودم
1990
0
4.5
«چه آسان بر می خواست!
و چه سخت بر می گرفتمش!
چه خندان می آمد!
و چه گریان می بردمش!
چنین سهل و سخت
جان از کسی نگرفتم.
به تقاص کدامین گناه
خدایا!
قبض روح زهرا(س) را
به من سپردی؟»
***
آسمان را
ناله ی فرشته ای پر کرده است...
1900
0
5
تا ابد
بزرگترین معمای تاریخ خواهد بود
این که تو باشی
و سلسله جبال نور
فقط
چهارده قلّه داشته باشد!
1835
0
5
سرمای تن تگرگ را می فهمم
سنگینی دست مرگ را می فهمم
چون اشک ز چشم شاخه ای می افتم
من برگم، درد برگ را می فهمم
1378
0
5
در سوگ تو داغ بر دل آب افتاد
اشک از دل چشم و چشم از خواب افتاد
ای کاش که من عصای دستت بودم
آن لحظه که زانوانت از تاب افتاد!
2478
0
3
ای وای عطش چه کرد آنجا با تو؟
همسایه مگر نبود دریا با تو؟
ای کاش به زیر تیغ خورشید، آن ظهر
بودیم شریک تشنگی ها با تو
1201
0
غوغاگر میدان نبردی ای تیغ
تو زینت دست های مردی ای تیغ
پس با چه بهانه ای، علی(ع) را کشتی؟
از کرده ی خود شرم نکردی ای تیغ؟
1497
0
غم را به دل نماز، پا برجا کرد
محراب عزا گرفته را دریا کرد
با زهر، وضو گرفت آن تیغ، آن گاه
بر فرق علی(ع)نشست و قرآن وا کرد
2383
0
3
بانو!
نمی یابمت
اما کنار تو گریه مرسوم است
مگر می توان
پهلوی تو بود
و شکسته نبود؟
3477
0
3.92
تمام رنج هامان
تاوان آن سیلی ست
آه ای ستون سترگ و مهربان کائنات!
چهره ی کبود تو
راز اعتراض ملائک بود...
3098
0
4.2